داستان اول:احساس می کرد هدف خاصی برای ادامه زندگی ندارد. نه دیگر دخترها نظر او را جلب می کردند نه پول در آوردن. حتی تعلق خاطری به خانواده پرجمعیت خود حس نمی کرد. سرانجام خود را از ساختمان ۲۰ طبقه به پایین پرت کرد. حوالی طبقه دهم بود که متوجه شد هیچکس برای دیدن پرواز شکوهمندش سر بر نمی گرداند. حتی هیچ فرشته ای برای نجات او نیامده بود. قبل از اینکه مغزش متلاشی شود از این تنهایی بدجوری دلش گرفت و فشرده شد. دلش قبل از مغزش متلاشی شد!
داستان دوم:احساس می کرد زندگی پوچ شده. هیچ حسی برای زندگی وجود نداشت. هیچ احساسی زیبا نیست. علاقه ایی به هیچ چیز نداشت. زندگی که روزی از آن لذت می برد دیگر وجود نداشت. آرام برروی صندلی میز تحریر خود نشست و به جلو خیره شد. افسردگی تمام وجودش را فرا گرفته بود. به یاد پسرش افتاد. چیزی که دوست داشت خود را فدای آن کند. حال زیر خروار ها خاک خوابیده بود. چطور باید پیش می رفت. همسرش فردی که زمانی در کنار او بودن برای او آرامش را به ارمغان می آورد او را ترک کرده بود. دیگر چیزی که برای زیبا جلوه کردن دنیا باید وجود داشته باشد وجود نداشت. همه و همه نابود شده بودند!
حس های زیبای زندگی او را ترک گفته بود. به آرامی سرش را روی پشتی صندلی گذاشت و چشمان غمزده اش را بست و شروع به دوره کردن زندگی خودش کرد تا شاید زمان های خوش زندگی اش را بیاد آورد تا کمی از حس او را تسکین دهد اما در کمال تعجب هیچ چیز جز اشتباه .افسوس .غم به ارمغان نیاورد.سرمایی بس سنگین به وجودش حجوم آورد.آرام چشمانش را باز کرد و با بی میلی به اطرافش نگاهی انداخت.ناگهان چشمانش به پنجره دوخته شد. از کودکی دوست داشت پرواز کند. بپرد .طعم شیرین سقوط آزاد را بچشد. اما هیچ وقت جرائت این کار را نداشت، حتی چندسال پیش خواست یک بار امتحان کند اما از مرگ از دست دادن چیزهایی که دوستشان داشت می ترسید. اما حالا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. پس احساس کرد باید بپرد...
به آرامی از جا بلند شد و به طرف پنجره ی اتاق خود رفت. آن را باز کرد. باد سرد بدونه هیچ اخطاری وارد فضای اتاق شد. نگاهی به بیرون انداخت .با حسرت به اطرافش نگاه کرد بعد از چهار چوب پنجره بالا رفت و در چهار چوب ایستاد .باد ملایمی می وزید.بسار لذت بخش بود احساس می کرد بالاخره به پایانش رسیده.....پس از مدت ها موضوع زیبایی پیش آمده بود. نسیم. به آرامی پیراهنش را به سان پرچم آزادی به احتزاز در آورد.به راحتی به پایین نگاه انداخت و به همان آرامی با خود گفت 8 طبقه .نباید زیاد طول بکشد.بعد چشمانش را بست و سرش را بالا آورد.دستانش را باز کرد.به صدای باد گوش سپرد .بعد خود را رها کردو در آغوش نسیم انداخت. لذت بخش بود .بسیار لذت بخش. در یک لحظه تمام خاطراتش زنده شد و در یک آن به پایان رسید. همه چیز زنده شد. این برای او بود... فقط برای اوپ تق.... برخورد... صدای برخورد با زمین را شنید. درد چندانی نداشت چشمانش را بازگذاشت و به آنی دنیا سیاه شد!
فارس چت را در گوگل محبوب کنید
نظرات شما عزیزان:
[+] نوشته
شده توسط گلبرگ و مهدی در شنبه 5 شهريور 1390برچسب:,
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
به یک آغوش گرم
برای فراموش
کردن سرمای
زندگی
نیازمندیم و آدرس
golbargstan.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.